شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

واااااااااااااااااااااای اپل

برای دیدن نمایشگاه غنچه های شهر که رفته بودیم برج میلاد من خیلی ذوق رده شده بودم و همش با شادی تمام انطرفو اونطرف میدودم که یهو یه جا خشکم زد اخه چشمم افتاد به سیب سبز بزرگ ناخوداگاه داد زدم وااااااای اپل بعدش هم دویدم سمتش و با مهربونی زیاد خواستم بغلش کنم با این حرکت من اول همه هاج و واج نگاهم کردند وکمی بعد از خنده دلشونو گرفته بودند اونوقت بود که من داشتم با تعجب زیاد از کارشون اونهارو نگاه میکردم   ...
23 آذر 1391

برای وفای عهدشون به من رفتنیم ماهی خریدیم

سلام یادتون میاد یه روز نوشته بودم مادربزرگم بهم قول داد که بریم تا برام یه ماهی بخره تا من بتونم توی دستام بگیرمش چند روز پیش این اتفاق بالاخره افتاد و رفتیم یه ماهی خریدیم اینجوری: اول رفتیم مغازه پروتئین فروشی اونم از همه رقم دریایی و علف خوارو و دانه خور من چند تا از اونارو انتخاب کردم که برام بگیرند بعدش اونهارو بدون اینکه بدیم پاکشون کنند خردیم بردیم خونه ولی توی خونه فقط یکیشو بدستم دادند ولی تا میخواستم تو دستم بگیرمش همش لیز میخورد اه اه چقدر ماهیه کثیفه انگار نه انگار تو اب زندگی میکنه  حالا خوبه کلی هم شستنش بعد دادن به من میدونم چیکار کنم از دمش میگیرمش تا دیگه ...
20 آذر 1391

یه بار دیگه مجسمه مروی البته با نمایی دیگر

 من یه بار دیگه رفتم کوچه مروی ولی اینبار با شجاعت تمام سریع به خواسته عمه جون لبیک گفتمو رفتم بالای مجسمه و عکس انداختم البته با بک گراندی متفاوت از دفعه قبل نمای پشت عکس چیزی نیست جز شمس العماره واقعا کاخ زیباییه من بازدید از خود کاخو اولین بار نوروز  همین امسال داشتم بعدا عکسهای اون موقع رو هم براتون میذارم اونموقع هم خیلی خوش گذشت چون همش من میدوئیدم و همه بدنبال من بگذریم حالا عکسهامو ببینید اونم با تیپ زمستونی ...
29 آبان 1391

هیراد و درشکه سواری و هیراد در مسجد شاه

اینم صندلی درشکه ای هستکه یه اسب خوشگل و ناز سیاه رنگ اونو میبرد من با عمه جونی چند بار مسیر رفت و برگشت که توی خیابان پانزده خرداد از سر خیابان ناصرخسرو تا متروی پانزده خرداد و بالعکس بود رو طی کردیم اخه من درشکه سواری واز همه بیشتر اون اسب سیاهو خیلی خیلی دوست دارم   اینجا هم از مسجد شاهه که از چند طرف به جاهای مختلف بازار راه داره من اینجا رو بخاطر حوض بزرگ و اون فواره هاش خیلی دوست دارم ...
19 آبان 1391

من و مجسمه سر کوچه مروی

اینجا همون مجسمه سر کوچه مرویه البته اولش چون میترسیدم رضایت به بالا رفتن نمیدادم  عمه جونی گفت یه کم بمون زود میارمت پایین ولی بعد که عکسامو اون بالا انداختم دیگه دلم نمیخواست بیام پایین اخه میخواستم ببینم که توی کیسه هایی که اقاهه بار گاری کرده بود چی گذاشتند ...
19 آبان 1391

هیراد جونی و فلافل خوری

  با عمه جونی برای خرید بوم نقاشی رفته بودم بازار بزرگ که منو برد  کوچه مروی چندتا عکس از من با مجسمه سر کوچه مروی بگیره که من چشمم افتاد به فلافلای سرخ شده که برای اینکه روغنشون بره گذاشته بودنشون تو ظرف توری وای نمیدونید دهنم چجوری اب افتاد به عمه جونی گفتم از اینا میخوام اولش امتنا کرد و گفت برات خوب نیست اما بعد اصرارهای زیاد من با دودلی گفت فقط یه ذره باشه منم قبول کردم اما واقعا خوشمزه بود خیلی بهم چسبید ولی فکر کنم دیگه منو اون طرفها نبرند تا منم از این هوسها نکنم   ...
19 آبان 1391

شال بافتن هیراد جونی برای زمستان

  میخوام شال گردن ببافم بذار فکر کنم کاموام چه رنگی باشه فهمیدم با آبی شروع کنم بهتره فکر کنم خوبه توش زرد هم بندازم قشنگتر میشه اگه چند رجش هم قرمز ببافم اینجوری شالگردنم قشنگترین شالگردنها میشه آفرین هیراد جونی  ...
18 آبان 1391
1