گشتی در خاطرات (تلخ یا شیرین)
اول از همه از چند روز پیش بگم بعدش ....
میریم به دو سال قبل یعنی اواخر اردیبهشت ١٣٩٠
شنبه ٢١ اردیبهشت آخرین روز برگذاری
بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود
منم با عمه جونی رفتم ببینم چه خبره
فقط تو چادر های غرفه کودک گشت زدیم
چند تا کتاب و بازی خریدیم
با بچه ها نقاشی کشیدم خمیر بازی هم کردم
یه تقویم بزرگ مخصوص کودک وکلی بادکنک جایزه گرفتم
تو جشن شبکه دو که به طور زنده پخش داشت هم شرکت کردم
عمو مهربون مجری برنامه بود
یه عالمه شعر خوند و بعد عکس انداختیم
توی چمنها نشستیم و غذا خوردیم
توی غرفه مجله شهرزاد (انتشارات حوا ) با خاله ها دوست شدم
موقع برگشت یکی از غرفه ها
به همه گل رز هدیه میداد
چند تا شاخه هم به من هدیه داده شد
توی پارک روبروی درب خروجی هم رفتم سراغ وسایل بازی
بعدش.......
برگشتیم خونمون دیگه
اما حالا میخوام از دوسال پیش بگم یعنی ...
٢٤ اردیبهشت ١٣٩٠
فکر کنم همتون میدونید که چون مامان و بابای من هر دو شاغل بودند
منو گذاشتند مهد مامان جونی
همیشه صبحها بابایی منو با ماشینش میاورد میذاشت اونجا
بعد از ظهر ها هم
یه وقتها دوتایی یه وقتها هم تنها میاومد و منو میبردند خونه
اون روز شنبه بود و ساعت حدود شش صبح
که رسیدیم خونه مامان جونی
بابایی دید که من خوابم اول وسایلمو برد و گذاشت
اومد منو ببره که طفلی تو یه لحظه با صحنه وحشتناکی روبرو شد
من یهو بیدار شدم دیدم هیچکس کنارم نیست
با گریه کوچیکی داشتم تقلا میکردم که یکی از دستامو از کمربند کریر دراوردم
خواستم اونیکشو دربیارم که خوردم به فلاسک چایی که پایین پام بود
نمیدونم چه جوری چند قطره از چائی داغ فلاسک ریخت روی آرنج دست چپم
منکه هشت ماهم نشده بود صدای جیغم تمام کوچه رو پر کرد
همه این ماجرا کمتر از ٣٠ ثانیه اتفاق افتاد
سریع منو بردند درمانگاه
اونها هم گفتند چیزی نیست و سوختگی سطحیه
پانسمان کردند و مسکن دادند
منم دیگه آروم شدم
فردا صبحش هم پیش متخصص پوست رفتیم
فقط بهم یه آنتی بیوتیک داد
اما بعد از ظهرش به علت یه اتفاق دیگه
تب شدیدی کردمو و بعد از بیتابی زیاد از حال رفتم
فکر کردند دستم مشکل پیدا کرده و من اینجوری شدم
با استرس زیاد منو رسوندند بیمارستان مطهری (سوانح سوختگی)
اونها هم از وضیعت من سوء استفاده کردندو گفتند باید بستری بشه
حتما عمل لازم داره
خلاصه یه سوختگی کوچولو شد یه معضل
به دنبالش ٢ تا عمل و پیوند پوستیکه اصلا لازم نبود
چون روزهای بعد که برای تعویض پانسمانم میرفتیم
دیدیم با همه کسایی که بچه کوچیک دارن همین کارو میکنند
یعنی الکی میترسوننشون
تب اون روز من به خاطر دراومدن اولین دندون من بود که خیلی اذیت شدم
این بود که خاطره اولین دندون من برای همه خیلی دردناکه
ولی بازم همه میگند خدارو شکر که سوختگی توی صورتم یا جای حساستری نبوده
لابد یه مصلحتی تو کار خدا بوده
کاشکی پرسنل و دکتر بیمارستان یه کم با وجدان بیشتری کار کنند
از نگرانی خانواده ها برای عزیزشون سوء استفاده نکنند
به خاطر پول از روی دیگرون رد نشند
خداوندا ما کوچولوها که هیچی باید خودت محافظ همه کوچیکها و بزرگها باشی
امین
راستی خاطره اولین دندونم که با تلخی همراه بود
اما اینو بگم من اولی بار در
هفت و نیم ماهگی رفتم مسافرت(١٦ / ٠٢ / ١٣٩٢ )
سمت کاشان و نیاسر و ابیانه
اینم عکسهایی از اون روز