شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

گشتی در خاطرات (تلخ یا شیرین)

1392/2/24 18:48
نویسنده : عاشقش
2,914 بازدید
اشتراک گذاری

 

اول از همه از چند روز پیش بگم بعدش ....

 

میریم به دو سال قبل یعنی اواخر اردیبهشت ١٣٩٠

 

شنبه ٢١ اردیبهشت آخرین روز برگذاری

 

 بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود

 

منم با عمه جونی رفتم ببینم چه خبره

 

فقط تو چادر های غرفه کودک گشت زدیم

 

چند تا کتاب و بازی خریدیم

 

با بچه ها نقاشی کشیدم خمیر بازی هم کردم 

 

یه تقویم بزرگ مخصوص کودک وکلی بادکنک جایزه گرفتم

 

تو جشن شبکه دو که به طور زنده پخش داشت هم شرکت کردم

 

عمو مهربون مجری برنامه بود

 

 یه عالمه شعر خوند و بعد عکس انداختیم 

 

توی چمنها نشستیم و غذا خوردیمخوشمزه

 

توی غرفه مجله شهرزاد (انتشارات حوا ) با خاله ها دوست شدم

 

موقع برگشت یکی از غرفه ها

 

به همه گل رز هدیه میداد

 

چند تا شاخه هم به من هدیه داده شد

 

توی پارک روبروی درب خروجی هم رفتم سراغ وسایل بازی

 

بعدش.......

 

برگشتیم خونمون دیگهنیشخند

 

 

 

 niniweblog.com

 

اما حالا میخوام از دوسال پیش بگم یعنی ...

 

٢٤ اردیبهشت ١٣٩٠

 

فکر کنم همتون میدونید که چون مامان و بابای من هر دو شاغل بودند

 

منو گذاشتند مهد مامان جونی

 

همیشه صبحها بابایی منو با ماشینش میاورد میذاشت اونجا

 

بعد از ظهر ها هم

 

یه وقتها دوتایی یه وقتها هم تنها میاومد و منو میبردند خونه

 

اون روز شنبه بود و ساعت حدود شش صبح

 

که رسیدیم خونه مامان جونی

 

بابایی دید که من خوابم اول وسایلمو برد و گذاشت

 

اومد منو ببره که طفلی تو یه لحظه با صحنه وحشتناکی روبرو شد

 

من یهو بیدار شدم دیدم هیچکس کنارم نیست

 

با گریه کوچیکی داشتم تقلا میکردم که یکی از دستامو از کمربند کریر دراوردم

 

خواستم اونیکشو دربیارم که خوردم به فلاسک چایی که پایین پام بود

 

نمیدونم چه جوری چند قطره از چائی داغ فلاسک ریخت روی آرنج دست چپم

 

منکه هشت ماهم نشده بود صدای جیغم تمام کوچه رو پر کرد

 

همه این ماجرا کمتر از ٣٠ ثانیه اتفاق افتاد

 

سریع منو بردند درمانگاه

 

اونها هم گفتند چیزی نیست و سوختگی سطحیه

 

پانسمان کردند و مسکن دادند

 

منم دیگه آروم شدم

 

فردا صبحش هم پیش متخصص پوست رفتیم

 

 فقط بهم یه آنتی بیوتیک داد

 

اما بعد از ظهرش به علت یه اتفاق دیگه

 

تب شدیدی کردمو و بعد از بیتابی زیاد از حال رفتم

 

 فکر کردند دستم مشکل پیدا کرده و من اینجوری شدم

 

با استرس زیاد منو رسوندند بیمارستان مطهری (سوانح سوختگی)

 

اونها هم از وضیعت من سوء استفاده کردندو گفتند باید بستری بشه

 

حتما عمل لازم داره

 

خلاصه یه سوختگی کوچولو شد یه معضل

 

به دنبالش ٢ تا عمل و پیوند پوستیکه اصلا لازم نبود

 

چون روزهای بعد که برای تعویض پانسمانم میرفتیم

 

دیدیم با همه  کسایی که بچه کوچیک دارن همین کارو میکنند

 

یعنی الکی میترسوننشون

 

تب اون روز من به خاطر دراومدن اولین دندون من بود که خیلی اذیت شدم

 

این بود که خاطره اولین دندون من برای همه خیلی دردناکه

 

ولی بازم همه میگند خدارو شکر که سوختگی توی صورتم یا جای حساستری نبوده

 

لابد یه مصلحتی تو کار خدا بوده

 

کاشکی پرسنل و دکتر بیمارستان یه کم با وجدان بیشتری کار کنند

 

از نگرانی خانواده ها برای عزیزشون سوء استفاده نکنند

 

به خاطر پول از روی دیگرون رد نشند

 

خداوندا ما کوچولوها که هیچی باید خودت محافظ همه کوچیکها و بزرگها باشی

 

امین

 

 

 

 

راستی خاطره اولین دندونم که با تلخی همراه بود

 

اما اینو بگم من اولی بار در

 

هفت و نیم ماهگی رفتم مسافرت(١٦ / ٠٢ / ١٣٩٢ )

 

سمت کاشان و نیاسر و ابیانه

 

اینم عکسهایی از اون روز

 

 

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (40)

مامان محمدرضا
25 اردیبهشت 92 1:46
الهییییییییی چقدرناراحت شدم خدا لعنتشون کنه یه بیمارستانی با ما هم میخواست همین کارو کنه و الکی میخواست بستری کنه یه بارم با خنگ بازی پرستاره سرنگ تو پاش از سوزنش جدا شد و پرید بیرون و سوزن مونده بود تو پاش. من اجازه ندادم و فکر کنم 6 یا 7 دکتر دیگه نشون دادم تا نظرو تشخیصشون رو ببینم چیه که الحمدلله چیز خاصی نبودو نیازی به بستری نبود. یاد اون موقع انداختی منو ووووووووووی.راستی عکس بیمارستانش شبیه جوجه یاکریم افتاده خیییییییییییییلی بامزس هههههههههههههههههه


خیلی روزهای بدی بود ،کاشکی ما هم نمیذاشتیم ولی خب کاریه که شده
امیر مهدی و عمی
25 اردیبهشت 92 14:03
سلام بر عمه و برادر زاده
چه خوب دوتایی واسه خودتون خوب گشت و گذاری کردید
انشااله همیشه شاد و سلامت باشید
عمه جون رمزو خصوصی براتون میفرستم


ممنون گلم
امیر مهدی و عمی
25 اردیبهشت 92 14:04
وای از بس حواسم پرته خصوصی رو نزدم اگه لطف کنی تاییدش نکن ممنونم


بروی چشمم عزیزم
مامان میعاد
25 اردیبهشت 92 15:54
خدا بگم چه سر این دکترای بی مسولین بیاد همین بلارو ماهم برای میعاد گذروندم و میخواستن بچم رو الکی الکی عمل کنن اونم شکم و پرده مصنوعی ولی ما نذاشتیم و کلی دکتر خوبتر بردیمش یعنی وقتی میگم خوبتر نه اینکه اونا بد بودنند مثلن اونا جراح و متخصصم بودند...
عزیزم عکسهای نمایشگاه خیلی قشنگ بودنند.


آخه مثلا دکتر هیراد جون هم فوق تخصص داشت و همه به سرش قسم میخوردند ولی شانس هیراد لحظه پول پرستیش به این دکتره افتادیم
متین من
25 اردیبهشت 92 16:33
اول ازهمه بگم که بازم خوشحالم چون بهت خوش گذشته
بعدازاون خیلی خیلی نازاحت شدم
اخی عزیز دلم که دستت سوخت بدترازاون عمل هم شدی وای ....[
چرا واقعا بعضی دکترها تا میبینن مانگران بچه هامون هستیم اینطوری دل ادم خالی میکنن واقعا تاسف اوره ادم نمیدونه چی بگه
لیلاجون منم واست یک خاطره بگم متین هم وقتی اولین دندوناش میخواست دربیاد من متوجه نشدم که تب و درد وشب نخوابیدن متین مربوط به دندوناش هست اونو پیش دوتادکترمتخصص بردم بازم متوجه نشدن کلی دارو هم دادن که من گیج شده بودم کدوم به متین بدم از اونجای که متین نمیذاشت من دهنش باز کنم ببینم چه خبره بعدازچندروز دیدم لثه ش جوانه زده انقدر حرصم گرفت که چرا به بچه ام این همه دارو اضافی دادم ....
هیردادم ببوس امیدوارم بلا ازهمه نی نی ها دور باشه


امان از دست دکترها و متخصصین
مامان مهدیس و ملیسا
25 اردیبهشت 92 18:00
آخههههه اولا خوش به حالت که رفتی نمایشگاه عکس هاتم بیسته بیسته دوما که چه خاطره بد و به یاد موندنی بوده این دندون هیراد جون سوم اینکه همیشه شاد باشید و لبتون خندون


همین شد که جشن دندونی نشد که بگیریم ماهم جشن آخرین دندون گرفتیم
لیلا مامان پرنیا
25 اردیبهشت 92 20:29
الهی خاله قربونت بشه کلی غمگین شدم عکسهات رو دیدم انشاالله که دیگه هیچ وقت گذرت اون طرفا نیوفته
خداروشکر که خدا محافظت بوده همیشه سالم ولبت خندون باشه عزیز دلم


ممنون خاله جون ، انشاالله همیشه از شما و پرنیا جون هم دور باشه
مائده(ني ني بوس)
25 اردیبهشت 92 23:44
آخيييييي چه اتفاق ناگواري.خداروشكر بخير گذشت


مامان ایدین
26 اردیبهشت 92 1:57
سلام پسر خوش تیپ و خوشکل خوبی با ایدی من دوست میشی ؟


با کمال افتخارخاله جون
مامان شايان
26 اردیبهشت 92 15:39
واي خدا من عاشق اين وروجكم


منم شما و شایان جونو خیلی دوست دارم
آتيلا جون و مامان شيما
26 اردیبهشت 92 17:46
واي بميررررررررم
الهي قربونت بشم من...
بووووووووووووووس...


خدا نکنه خاله جون
علامه کوچولو
26 اردیبهشت 92 19:00
از رسول اکرم(ص) روایت شده که فرمودند:

” از نخستین شب جمعه ی ماه رجب غفلت نکنید

چه آن شب را ملائکه “شب رغائب” نامند

و آنچنان است که چون ثلث شب بگذرد

در آسمانها و زمین ملکی باقی نمی ماند مگر اینکه

درکعبه و حول آن جمع می شوند

و خداوند به آنها خطاب فرموده ، گوید:

ای ملائکه ی من ! هرچه میخواهید از من بخواهید …

آنها گویند : پروردگارا !، حاجت ما این است

که روزه داران ماه رجب را بیامرزی .

خدای تبارک و تعالی فرماید : چنین کردم

و مناسبتر آن است که هرکس این خبر را بشنود

در این شب بر ملائکه درود بسیار بفرستد

اَللُمّ عَجِّلِ لِوَلیِکَ اُلفَرَج . ما رو هم از دعای خیر خودتون محروم نفرماییدالتماس دعا


ما هم التماس دعا
aliasghar
27 اردیبهشت 92 2:38
زندگي كن و لبخند بزن بخاطر آنهايي كه از نفست آرام مي گيرند

و به اميدت زنده هستند

و با يادت خاطره ميسازند.

نميدانم در زندگيت "بهترين" چگونه معنا مي شود

من همان بهترين را برايت آرزو ميكنم.
سلام هیرادجان
خوبی ؟
امشب برات ارزوی سلامتی وموفقیت داشتم ازخدام


ممنون عمو جون ، منم از خدا برای شما بهترینها را آرزو دارم
مامان مانی
28 اردیبهشت 92 17:01
وای خدای من,خیلی ناراحت کننده بود.
این روزا دکترا هم وجدان کاری ندارن.بیچاره مردم که جونشون رو میسپرن دست این دکترا...
ایشالا همیشه سالم وشاد باشی عزیزم


شرمنده که ناراحت شدید ،منم برای همه دعا میکنم که سر و کارشون به اینجور جاها نیافته
مامان مرضیه
28 اردیبهشت 92 20:11
زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده

در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد

وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد

آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید به سمت اتوموبیل برگشت وچندین بار با لگد به آن زد

حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودکشی کرد!!!!
.


حالم که بد شد عزیزم
مامان پارسا و پوریا
28 اردیبهشت 92 20:55
واقعا ناراحت شدم.خیلی دردناکه
باور میکنی اخمام باز نمیشه؟
انشااله که هیراد جون همیشه سالم و سرحال باشه تا هرگز پیش پزشک و بیمارستان نره


ببخشید دوست عزیز که باعث ناراحتیتون شدیم ،انشالله که هیچ کوچیک و بزرگی از سلامتی دور نشه
غزل
28 اردیبهشت 92 21:33
دانشمند کوچولو کلی توی نمایشگاه برای خودت خوش گذروندیا

الهی بمیرم برات که نوی سن کم اینجوری اذیت شدی گلم


خدا نکنه خاله جون ، خدا رو شکر بخیر گذشت
مامان مرضیه
29 اردیبهشت 92 12:50
از خانه پدر رفته تنها به سفر رفته اين‌جا همه دلتنگيم صبر همه سر رفته برگرد پدر برگرد اي‌ رفته سفر برگرد برخيز و براي ما سوغات بخر برگرد وقتي كه پدر دور است هم خانه ما كور است هم جان همه اين‌جا پژمرده و بي‌نور است الان يكي در زد يك دفعه دلم پر زد گفتم پدرم آمد ماه از دل شب سر زد امّا تو نبودي آه شب ماند و نيامد ماه آن روز خوشم، آن روز كه تو برسي از راه
خواهر فرناز
29 اردیبهشت 92 20:16
وای وقتی اومدم ادامه مطلب شوکه شدم
چه طوری تونستن این کار را بکنند
واقعا پیوند پوست انجام دادن؟
ولی عکسای نمایشگاه عالی بود مثل همیشه


بله عزیزم با بیرحمی تموم دو بار هیراد جونی عمل شد
سپید ماما علی
30 اردیبهشت 92 11:23
سلام بر هیراد جونی
من که واقعا به این بیمارستان ها و پرسنلش اعتماد ندارم فقط به خاطر پول بیشتر با احساس خانواده ها بازی می کنند... امیدوارم خدا ازشون نگذره

در مورد نمایشگاه کتاب میبینم که خیلی خیلی بهتون خوش گذشته ... از عکسها پیداست

راستی مامانی فکر کنم دوباره تو تاریخ ها اشتباه کردی... دوباره مطلب رو بخون


آخه اگه به حرفشون گوش ندیم فردا یه اتفاق دیگه بیفته پشیمون میشیم وقتی هم گوش میدیم بازم پشیمون میشیم
درسته عزیزم بازم اشتباه شده بود ، درستش کردم
سپید ماما علی
30 اردیبهشت 92 11:31
سلام بر هیراد جونی من واقعا که به این بیمارستان ها و پرسنلش اعتماد ندارم... به خاطر یکم پول بیشتر با احساس خانواده ها اینطوری بازی می کنند در مورد نمایشگاه هم معلومه که حسابی بهتون خوش گذشته چون از عکسها پیداست در مورد تاریخ ها فکر کنم دوباره اشتباه کردی یک چک بکن
شادي مامان آرين
30 اردیبهشت 92 18:22
سلام هيراد جون
خوشبحالت كه همچين عمه ى گلي داري كه اينقدرم دوست داره
يه خوشبحال ديگه هم كه تو تهراني وميتوني از امكانات پايتخت استفاده كني
جاي مارم خالي كن


ممنون خاله جون ، آخه من یدونه بیشتر که نیستم منو دوست نداشته باشند کیو دوست داشته باشند
عزیزم پس آدرس کوش مگه شما کجائید ، تهران یه کم امکانات داره ولی هواش و شلوغی خیابونهاش افتضاهه
شادي
30 اردیبهشت 92 18:25
راستي ليلا جون يادم رفت بپرسم
آرين من ٨ماه از هيراد كوچيكتره
حرف زدن هيراد در چه حديه الان؟


عزیزم پس تولد دوسالگیش مبارک
هیراد جونی الان از بلبل چیزی کم نداره ولی جمله گفتنو سه روز مونده بود به تولد دو سالگیش شروع کرد
ولی یچه تو حدود دو سه ماهی از نظر زمان پیشرفت توی مهارتهای مختلف متفاوتند
شادي
30 اردیبهشت 92 18:30
سلام
بازم من
ادامه مطلبو الان ديدم
خيلي متاسف شدم
من ميدونم شماها چي كشيدين
خصوصاً باباش كه الان احساس گناهم ميكرده
خدا خودش....بگم چيكارشون كنه آخه؟!


دقیقا بابای هیراد میگه اگه زمان برگرده یک هزارم ثانیه هم تنهاش نمیذاشتم حتی اون روزی که این پست رو گذاشتم دوباره گریه کرد حالا هی بهش بگو تو که تقصیری نداشتی به گوشش نمیره که نمیره
پریسا
30 اردیبهشت 92 20:48
عزیز دلم برات آرزوی سلامتی و خوشبختی میکنم
انشاالله دیگه گذرت به مطب و بیمارستان نیفته
عکسهای نمایشگاهت هم مث همیشه خیلی خوشگل شدن


ممنون خاله جون
مامان مرضیه
31 اردیبهشت 92 7:32
گاهی فکر میکنیم باید کاری بزرگ و شایسته برای دوستان و کسانی که دوستشان داریم انجام دهیم؛ ولی چون در توانمان نیست ، از خود ناامید و دلخور میشویم . ولی باید به نکته ای توجه کرد :

باران بزرگترین و زیباترین هدیه آسمان به زمین است ولی از قطرات کوچک و ناچیز آب تشکیل شده است .

تکرار باران گونه ی محبت هایِ بسیار بسیار کوچک ما در حق عزیزانمان ، چیزی از یک شاهکارِ بسیار بسیار بزرگ کم ندارد ...




مرجان مامان آران
31 اردیبهشت 92 15:00
اخي عزيز خيلي ناراحت شدم واقعا متاسفم براي دكترت و پرستاراي بي فكرررررر
خدارو شكر كه خوب شد
منم تا الان با دندوناي اران درگيرم سر هر كدومشون مريض نيشه و بد قلق
چه عكساي نازي هم انداخته اين اخرياااااااااااا تو كاشان


انشاالله دندونای گل پسرمون بسلامتی زود زود دربیاد و کمتر اذیت بشه
مامان ارشیا
31 اردیبهشت 92 16:03
وای خیلی ناراحت شدم بابت اتفاقی که برای پسر نازمون افتاده بود خدا رو شکر که دیگه همه چیز الان عالیهعکسهای نمایشگاه هم خیلی قشنگ بود


ما هم به امید سلامتی و خوشی برای همه کوچولوها هستیم
مامان نيكا
1 خرداد 92 8:16
سلام عزیزم
ممنونم به وبلاگ ما سر زدید، ای جانم چه خاطرات با مزه ای رو مرور کردید، انشالله همیشه شاد و سلامت باشید


ممنونم خاله جونم
مامان مرضیه
2 خرداد 92 14:10
فرقی نمی کند چطور بودنش,

دور یا نزدیک بودنش, پیر و جوان بودنش, خندان و اخمو بودنش ..

همین که هست

دلگرمی من را کافیست ....

صدای گامهای پدر به من آرامش میدهد

حتی زمانی که با صدای عصایش همخوانی میکنند

دوستت دارم ای مهربان، پر صلابت، پــــــــــــدر




مامان بهراد
4 خرداد 92 7:46
سلام حالت چطوره چقدر ناراحت شدم اين مشكل براي هيراد جون پيش اومده يعني اينقدر لازم بود كه اين بچه‌ رو اذيت كنن خدا لعنتشون كنه الهي بميرم اين بچه چي كشيده توي اين سن كم.
اميدوارم ديگه همچين بلايي سرش نياد.آمين


خدا نکنه خاله جون ، شرمنده که ناراحت شدید، ولی بعضی ها تو هر مقامی هم که باشند یه وقتها پول براشون مهمتر از هر چیزی میشه متاسفانه
مامان آنی
4 خرداد 92 17:05
الهی دورت بگردم قشنگم من که طاقت ندارم
الهی که همیشه سلامت باشی و بلا ازت دور باشه


خدا نکنه خاله جونم ، ببخشید مه شما هم ناراحت شدید
انشاالله شما و خانواده هم همیشه شاد و سلامت باشید
aliasghar
6 خرداد 92 19:24
روزگارا که چنین سخت به من میگیری

با خبر باش که

پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیرم از دیروز

گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند

لیک باور دارم دلخوشی ها کم نیست

زندگی باید کرد

به همین سادگی و باور امروز

سلام
این گل ها تقدیم به هیرادجون


ممنونم
مامان مرضیه
7 خرداد 92 9:05
خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور» خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن» مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور» ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار» خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن» مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات» اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی» خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی» مامان میخواد که ما مراقب باشیم وزیاد نزدیک نشیم به اون سگ های قشنگ غریبه ای که خدا بهمون داده نوازششون کنیم خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«برو دستت رو بشور» ولی آخه خدا به ما جعبه های پر اززغال. تن های سیاه شده قشنگ داده،چه جور! من چندان باهوش نیستم،ولی یه چیز رو مطمئنم بخدا یا مامان داره اشتباه می کنه،یا اگه نه،خدا
معصومه مامان امیر علی
7 خرداد 92 18:54
ای جانم نمیدونم واقعا این افراد وجدان ندارن امیر من تو 3یا 4 ماهگی بخاطر واکسن و سرما خوردگیش حالش بد میشه تقریبا کبود شده بود سریعا بردیمش بیمارستان اما بیمارستان بچمو قبول نکردن با هزار بدبختی رفتیم بیمارستان دیگه خدا کمکمون کرد وگرنه..اما عمه جون خداروشکر پسر گلمون چیزیش نشد


انشاالله که فقط خدا مراقب کوچولوها و حتی بزرگترها باشه
امیرعلی گلمو ببوس
مهسا مامان صدرا جونی
8 خرداد 92 0:14
عزییییییییییزم اینطور که معلومه خیلی خوش گذشته بهت.عکس روی چمن ها خیلی نازه


مهسا مامان صدرا جونی
8 خرداد 92 0:15
وبلاگ صدرای من آپدیت شد.ممنون میشم به ما هم سر بزنین


چشم خاله جون
خاله دنیا
8 خرداد 92 11:29
هیراد جونم همیشه به گردش بهت بد نگذره


رونیکا جونمو ببوس
مامان حمید کوچولو
8 خرداد 92 16:51
وای هیراد جون دلم ریش شد چقدر دلم سوخت بمیرم نازی الهی از این جوراتفاقا برای هیچ بچه ای نیوفته


منم برای همه همین آرزو رو دارم
مامان مرضیه
9 خرداد 92 14:59
یه روز یه ترکـــــــــــــــــــه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره!!!

عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ،

همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره

ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه :

صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست

مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند

و این کاهوها روی دست او میمانند

و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم

اینها را هم میشود خورد

این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ

آقا سید علی قاضی تبریزی ره