از ششم تا دوازدهم این ماه (تیر 1392 )
پنجشنبه ششم تیر ١٣٩٢
بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم طبق تصمیمات قبلی
با مامانم و عمه جونی سه تایی رفتیم پارک ملت
هوا خیلی خیلی گرم بود و باعث بیتابی من
کنار دریاچه ملت هم که رفتم هیچ حس خوشایندی برام بوجود نیاورد
چون نه غاز و اردکها شنا میکردند نه فواره هاش باز بود
از قایق سواری هم خبری نبود
بهمین خاطر منو که همیشه عاشق دیدن دریاچه و حوضهای پارکها هستم رو
آوردند کنا قفس حیوانها تا شاید با دیدن اونها اخمام باز بشه
کنار قفس پرنده ها هنوز دمق بودم اما
با دیدن بزهایی که خیلی بامزه برای خوردن غذا زبونشونو از لای میله ها بیرون میاوردند
لبخند به صورتم نشست و کار مامانی و عمه جونی شده بود
جمع کردن برگها از روی زمین برای من تا به بزها غذا بدم و ذوق کنم
تا میگفتم بزبزی ، بزه می دوید سمتم تا غذا بخوره
دیگه دلم نمیخواست از اونجا دور بشم ولی
با کلی وعده و وعید اومدیم توی چمنها نشستیم و کمی میوه خوردمو بدو بدو کردم
که بابایی زنگ زد که میاد دنبالمون یواش یواش باید میرفتیم سمت ورودی پارک
که طی رفتن هم با وسایل ورزشی مخصوص کوچولو ها مثل یه قهرمان ورزش کردم
البته هنوز نمیدونستم قراره برگردیم خونه و شادمانه داشتم مسافتو طی میکردم
که دیدم از پارک اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
اون موقع بود که هر چی داد و بیداد و اعتراض کردم فایده ای نداشت
فقط قول دادند فرداش یعنی جمعه هم بریم پارک
جمعه هم بعد از صبحانه یواش یواش راهی بیرون شدیم
قرار شد بریم باغ ایرونی اما
سر راهمون بتلافی روزقبل که زود برگشته بودیم
اول رفتیم پارک آب یا بقول بابایی پارک آسیاب
پارک جالبی بود و با وجود کوچیکیش از همه جا آب مثل رودخونه جاری بود
از از اونجا هم رفتیم باغ ایرونی
که با وجود کمی وسایل بازی به من خیلی خوش گذشت
چون توی آب کنار حوضها قدم زدم و توی یه یکی از اونهمه حوض کوچولو
که خیلی زیبا طراحی شده بود یه عالمه اببازی کردم
بعدشم برخلاف همیشه ناهارمو با اشتها خوردم که موجب خرسندی همه شد
خلاصه پارک هوای خنک و مطبوعی داشت و خیلی بهمون خوش گذشت
و اما شنبه هشتم تیر چند تا مهمون دوست داشتی اومدند خونمون
و من بعد از چند وقت دوباره دوستهای عمه جونی رو با کوچولوهای نازشون دیدم
واما لیست مهمونها
متین جونم و مامان ساجده مهربون
باران جونم و مامان نرگس گرامی
و رونیکا کوچولو و مامان دنیای عزیز
بهم سفارش شده بود که بچه ها از من کوچولو تر هستند و
من باید هواشونو داشته باشم
منم با اینکه هنوز خودم کوچولو هستم
تمام سعی ام رو برای خوش گذشتن به اونها انجام دادم
به عمه جونی هم کمک کردم
یعنی سفره پهن کردم و بشقابهارو چیدم
بقیه تنقلات سفره رو هم من چیدمان کردم وعمه جون کلی بوسم کرد
بعدشم حس کردم دیگه خیلی بزرگ شدمو براشون غذا هم کشیدم
بعد از غذا بر خلاف انتظار همه اولین کسی که لالا کرد خودم بودم
بعد باران جونم بعدش رونیکا جونم اخر سر هم
متین جون بعد از کلی زحمتهای مامان ساجده به جرگه ما پیوست
و خونه یه خرده آرامش گرفت و بزرگترها تونستند یه کم با هم صحبت کنند
بعد از یکی دو ساعت دقیقا به همون ترتیبی که به خواب رفته بودیم بیدار شدیم
بعد از ظهر هم با کیکی که مامانم درست کرده بود از مهمونهام پذیرایی کردم
البته متاسفانه متین جون هنوز خواب بود
رونیکا جون چون هنوز بخاطر کوچولوئیش همش به مامان دنیا چسبیده بود
منم زیاد بهش نزدیک نشدم که گریه نکنه
ولی تو دلم غوغایی بود که بتونم بغلش کنم
باران جون مثل یه عروسک کوچولو برای خودش میچرخید
تازه یه جایگاه مخصوص هم برای خودش پیدا کرده بود
منم هر وقت میتونستم و چیزی بهم نمی گفتند بغلش میکردم و لپشو بوس میکردم
و اما متین جون یه کم با من یه کم با بارن جون یه خورده هم تنهایی بازی کرد
یه خورده با هم مسابقه گذاشتیم
که نشون بدیم با دهن بسته صدای غرش کدومون بلندتره
به من که خیلی خوش گذشت
امیدوارم به دوستامو و مامانای گلشون هم خوش گذشته باشه
و اما بعد از ظهر سه شنبه یازدهم تیر ١٣٩٢
از چند وقت قبل با چند تا از نی نی های وبلاگی تو پارک بانوان قرار داشتیم
ولی من و مامان و عمه جونی از صبح رفتیم اونجا
که هم من بیشتر بازی کنم و بیشتر خوش بگذره
اما متاسفانه کنار زمین بازی تعمیرات داشتند و نمیذاشتند اونجا بمونیم
ما هم رفتیم یه قسمت دیگه مستقر شدیم
تا بعدازظهر که دوستهای دیگمون هم اومدن
بانی این گردهمایی مامان امیرعلی جونم (پسرک شیطون)بود
دست همشون که اومدند درد نکنه
هر کدوم از مامانها زحمت کشیده بودند و برای پذیرایی چیزهایی رو تدارک دیده بودند
واقعا دیدار از نزدیکشون خیلی خوشحالمون کرد
و اصلا احساس غریبه بودن نداشتیم انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسیم
چند تا عکس یادگاری هم انداختیم
البته بخاطر متحرک بودن ما فسقلیها بعضیهاش یه کم تار شد
من از تمام نی نی های حاضر در جمع بزرگتر بودم و
خب در نتیجه بدون توجه به چشم غره های مامانم کلی شیطنت کردم
اون روز هم به من خیلی خیلی خوش گذشت
امیدوارم به دوستهای خوبم امیر علی جون ایلیا جون و اران جون
یاشار جون وکیان جون و تنها مخملی حاضر در جمع یعنی یسنا جون
و مامانهای خوبشون و چند تا دوست دیگه اسمهاشون یادم نمونده
خوش گذشته باشه
دوستهای خوبم دوستتون دارم خیلی خیلی زیاد