شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

حکایات هیراد جونی در این دو ماهه

1392/6/15 0:16
نویسنده : عاشقش
1,836 بازدید
اشتراک گذاری

 

دوستهای خوبم دوباره سلام

 

فکر کنم حدود دو ماهی میشه از احوالاتم و شیرین کاریهام و آتیش سوزوندنامsmiley

 

چیزی ننوشتم

 

البته اتفاق خاص جدیدی هم نیفتاد

 

یک ماهش که ماه رمضان بود و که حال و حوصله برای ددر بردن من نداشتند

 

تا میومدم یه خورده بیشتر هم شیطونی کنم قربون صدقم میرفتند و

 

میگفتند ما روزه هستیم دورت بگردم یه خورده کمتر آتیش بسوزون

 

 

اما آخرین جمعه قبل از ماه رمضان یه گردش خیلی دوست داشتنی رفتیم

 

رفتیم به یه جای خوش آب و هوا نزدیک تهران

 

که اسمش اوشان بود

 

یه رودخونه تقریبا پر از آب خنک که خیلی دل انگیز بود

 

اولش به خیال اینکه عمه جون پشت سرم هست

 

قدم قدم با خنده تا وسطهای رودخونه رفتم

 

بعد یهو دیدم عمه جون چند متری اونورتر هستش که جیغ و فغان سر دادم

 

و عمه با خنده اومد گفت ترسو جای کم عمقش واستادی

 

بعد منو کامل نشوند توی آب که کلی ترسیدم و جیغ زدم که

 

بلندم کردندو گفتند آببازی بسه منم از ترسم زودی گفتم بسه

 

لباسهامو عوض کردم ولی همش 5 دقیقه تونستم تو چادر آروم بشینم

 

رفتم سراغ شیطونی

 

اول آب کتری که عمه جون با زحمت با آتیش هیزم جوش کرده بود

 

که همه چایی هیزمی بخورند  برگردوندم روی آتیش که عمه اینجوری شد smiley

 

بعد هم همش دوست داشتم برم بالای سر بچه قورباغه ها که

 

 باز با این قیافشون مواجه میشدم smileysmileysmiley که من فقط خندم میگرفت    

 

که گفتند بهتره کم کم جمع کنیم بریم تا این پسره کار دستمون نداده

 

البته دیگه داشت به غروب نزدیک میشد

 

موقع برگشت هم توی ترافیکی موندیم که نگو

 

 

 

ماه رمضون هم فقط چندباری یه کوچولو منو بردند پارک smileyکه

 

اصلا خوش نگذشت چون زمانیکه تو اونجا بودیم خیلی کوتاه بود

 

 

 

اولین جمعه بعد از ماه رمضون دوباره رفتیم باغ ایرونی

 

که کلی بدو بدو کردم و هندوانه توی حوض رو قل میدادم

 

توی راههای ارتباطی حوضها هم راه رفتم

 

و بعد باز هم خونه باز هم لالا

 

 

جمعه بعد هم رفتیم تولد 9 سالگی فاطمه جونم

 

فشفشه بازی و شیطونی و بزن و برقص کیک خوری

 

 

فاطمه جونم تولدت مبارک الهی که صد سال زنده باشی

 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت

 

 

هیراد جونی کنار خاله جون (خاله مامان مظی)

 

 

 

 

 

مابقی هم یا توی خونه مشغول آتیش سوزوندن بودم

 

مثلا یه روز که با زحمت و خودم لوس کردنهای پیاپی

 

رنگهای انگشتیمو از عمه جونی گرفتم که نقاشی کنم

 

اینجوری شد

 

البته منکه مشکلی نداشتم نمیدونم چرا تا اومدم از سر نقاشی بلند بشم

 

عمه جون جیغ بنفش کشید که واستاsmiley

 

خب مگه چی شده اینجوری میکنیsmiley آرامش خودتو حفظ کن دیگه

 

وقتی که بابایی باهام بازی کنه که هیچی وال کلی سر به سرش میذارم

 

 

بعد هم چند باری پارکهای نزدیک خونمونsmiley

 

 

 

اوایل شهریور بود که اومدم ادای عمه جونیو دربیارم

 

بهش گفتم بیا بیا ، بعد بشین اینجا

 

طفلکی عمه با چشمهای گرد شده به من نگاه میکردتعجب

 

رفتم یه دفتر و یه خودکار پیدا کردم و گفتم

 

بشین و تکون نخور میخوام عکستو بکشم

 

اینم عکسش که تقریبا شبیه خانم سیبزمینی شده بودقهقهه

 

 

ولی عمه جون کلی بوسم کرد و

 

به خاطر پیشرفتم توی نقاشی بهم جایزه دادنیشخند

 

سعی میکنم زود به زود بنویسم تا اینقده طولانی نشه خجالت

 

دوستتون دارم یه عالمهقلب

 

niniweblog.com

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (43)

علی اصغر
16 شهریور 92 0:38
سلام هیرادجون
خوبی ؟
امیدوارم همیشه شادوسلامت باشی


ممنون عموی خوبم
علی اصغر
16 شهریور 92 0:38
آیا شما هم این نیمکت را می‌شناسید؟!

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید؛

از او پرسید: “تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟”
سرباز دستپاچه جواب داد: “قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!”
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: “این سرباز چرا این جاست؟”
افسر گفت: “قربان افسر قبلی نقشه‌ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده، من هم به همان روال کار را ادامه دادم!”

مادر لویی او را صدازد و گفت: “من علت را می‌دانم، زمانی که تو ۳ سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!”

و از آن روز ۴۱ سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می‌زند!
فلسفه‌ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
روزانه چه کارهای بیهوده‌ای را انجام می‌دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟



دور و بر ما پر است از این نیمکتها
لیلا جواهری
16 شهریور 92 16:49
سلام عزیزم
همیشه به گردش و تولد ایشالا
پیشاپیش تولدت مبارک شیر شاه جوان
کادوت هم مبارک خیلی قشنگ بود


مرسی خاله جونم

شادی مامی رادین
17 شهریور 92 1:29
هیراد جونی ایشالا همیشه به شادی و بازی باشییییییی.
خیلی دوستت دارم خاله جونم.
تولد هیراد جونممممممم هم مبارک باشه پیشاپیش


ممنون عزیزم ف تولد رادین جون هم پیشاپیش مبارکه
مرجان مامان آران
17 شهریور 92 11:19
به به چه عکسای خوشگلییییییییی
همیشه به شادی عزیزمممممممممم
قالب نو هم مبارکککککککک


ممنون خاله جون ، بوس برای آران جونم و باران جونم
سپید مامان علی
19 شهریور 92 7:37
آخی دلم باز شد... چه عجب وبلاگ هیراد جونی بروز شد...
ماشاءالله به این پسر طلا با آتیش سوزوندناش.. کاراش خیلی شیرینه اما در عین شیرینی اعصاب آدمو ایزوگام میکنه
ایشالا همیشه به گردش و تفریح و شادی باشد.. نقاشیت هم خیلی قشنگه


شرمنده که دیر اومدیم ، این نمونه های کوچیکی از کاراش هستش میذلریم که بزرگ شد نزنه زیرش
علامه کوچولو
19 شهریور 92 19:17
سلااااااااااااام
همه ماجرا یه طرف عکس عمه جوونی هم یه طرف
ناقلا چطوری کشیدی کپ خودش شده


مامان ایدین
20 شهریور 92 10:02
سلام عزیزم همیشه به گردش
عجب نقاشی خوشکلی به به
میگم چه بازی با حالی با بابایی میکنیا تا کجاها سیر میکنی تو



سلام خاله جون ممنونم
نگاری
20 شهریور 92 18:29
کجا بودی تو دلمون تنگید
خوبی سرحالی
؟؟؟
می بینم حسابی اتیش سوزوندی


منم دلم واستون تنگ شده بود ، چیکار کنم عمه جون تنبل شده ، اتیش سوزوندن هم فعلا کار وبار منه دیگه یه چند وقت دیگه هم ادرین جونم حسابی همکار خودم میشه
مامان ارشیا
21 شهریور 92 0:43
چقدر شیطونی کردی خاله جون ولی همه شیطنتهای شما بچه ها قشنگ و دوست داشتنی مراقب خودت باش عزیزم


در حال حاضر شغلم شیطونیه تازه اضافه کاری هم میکنم
ممنون و چشم خاله جون
مامان آروین
21 شهریور 92 4:46
عزیزم ماشاله خیلی خیلی بهت خوش گذشته همیشه به تفریح و گردش و بازی
آفرین به پسر باهوشو و بازیگوشم . قربونت برم نمی ترسی بابایی اونجور میفرستتت فضا ؟؟... اگه یادش بره بگیردت چییییییییییییییییییی ؟


ممنون خاله جونم ، خدا نکنه خاله جون ، ولی بابت این کارها هیچوقت نمیترسم بهمین خاطر کلی خرابکارم دیگه
محیا مامان دینا
21 شهریور 92 9:57
هیراد عزیزم نقاشیت خیلی خوب شده.فدات بشم با اون شیطنتهای دوست داشتنیت.دوست دارم یه عالمه


تشکر خاله جون ، منم شما و دینا جون رو دوست دارم
مامان آوا
21 شهریور 92 22:44
آقای باب اسفناجی اون بالا چکار میکنی


اینجا اون قسمت از سریاله که باب اسفنجی خلبان میشود
مامان پارسا و پوریا
22 شهریور 92 12:25
همه خاطراتش جالب بودن. عکساشم واقعا قشنگ بود


مرسی خاله جونم
مامان پارسا و پوریا
22 شهریور 92 12:27
راستی تولدشم پیشاپیش مبارک. انشااله فرصت بشه روز تولدشم بهتون سر میزنیم و تولدشو تبریک میگیم


یه دنیا تشکر خاله جونم
ساناز
22 شهریور 92 15:42
فدای همه شیطونیهات ، خوب عمه جونتو اذیت میکنی ها
ولی نقاشیت فوق العاده زیبا شده عزیزم
عاشق پرواز هم که هستی فکر کنم اخرش خلبان بشی چی میشه اونروز که بگن خلبان پرواز شما کاپیتان هیراد سفر خوشی رو برای شما آرزو میکند
دوستت دارم یه عالمه
راستی پیشاپیش تولدت هم مبارک
الهی که 120 ساله بشی هیراد جونم


ممنون خاله جون ف البته شغل ایندمو فعلا مورد دیگه ای رو انتخاب کردم
مامان حسام كوچولو
22 شهریور 92 17:10
به به بالاخره اومديد با اين همه عكساي قشنگ خوش اومديد.ماشالله به هيراد جون


ببخشید دیر شد ، ممنون از شما
خاله کمیل و کیان
22 شهریور 92 17:42
وای پاهاشو چکار کردهچه عکس خوشگلی وقتی بابایی انداختت بالانقاشیتم خوشمله


خاله جون تازه کجاشو دیدید من خرابکاریهایی میکنم که عمه جون از شدت ذوق زدگی حتی نمیتونه عکسمو بگیره
خاله کمیل و کیان
22 شهریور 92 17:42
فاطمه جون تولدت مبارک





علی اصغر
22 شهریور 92 21:59
چه بازی میکنه این بابایی باهات
من ازاین بازیا میترسم هیراد جون
بابا ی هیراد
.......................................
سرمایه ی عمر آدمی یک نفس است
آن یک نفس را برای یک همنفس است
با همنفس گر نفسی بشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است ….
............................
سلام عموجون
امیدوارم شادو سلامت باشید
این گلهای زیبا تقدیم به هیراد عزیز


نترس عمو جون ، این بازی مورد علاقه منه
خاله کمیل و کیان
23 شهریور 92 16:13
پس حسابی اتیش سوزونده همی شیطونی های بچه ها قشنگه


شیطونیهاشون قشنگه به شرطی که خطرساز نشه
مامان بهراد
24 شهریور 92 9:26
یه سوال داشتم
خانومی چه طوری عکس این وروجک رو برای مجله میدی؟؟
اگه میشه جوابش رو تو وبلاگ برام بذار


چشم گلم ، میام برات مینویسم*
الی مامی آراد
24 شهریور 92 11:34
دلمون براتون حسابی تنگ شده بود ای شیطون بلا واااای با بابایی چطوری بازی میکنن عکسهاش خیلی قشنگ شده تولدت پیشاپیش مبارک




ما هم دلمون براتون تنگ شده بود ، شرمنده نتمون یه کم مشکل داره

ممنونم خاله جونم

مهسا مامان صدرا جونی
24 شهریور 92 19:34
انشالله زودی میام میبینم پستهای جدید رو.
اون پست هم عکسای عروسیم بود که واسه مائده گذاشته بودم.




مرسی گلم
مامان زهرا ناز
25 شهریور 92 2:57
سلام خوشحالیم که بعد از مدتها اومدین و خدا رو شکر که خیر بود چند بار بهتون سر زدم و دیدم خبری نیست ...
ماشالله به گل پسر که دیگه واسه خودش مردی شده و روی ماهشو ببوس

ممنون از شما

یه تنبلی گرفتارمون کرده بود ، برای زهرا ناز عزیزم
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
25 شهریور 92 6:43
عزیزم تولودت مبارک عکساتو گذاشتی خبرم کن بیام ببینم


چشم ، حتما خاله جون
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
25 شهریور 92 6:44
سلام مامانی و عمه خانمی گل خوبید ان شالله ، چشم به راه بودم شما رو هم تو قرار وبلاگی ببینم که نیمودید کاش بودید تا دیدار تازه میشد دلمون براتون تنگیده بود مخصوصا برای شیر شاه کوچولو


سلام عزیزم ، ما هم دلمون برای همهتون خیلی تنگ شده بود به دلمون وعده داده بودیم که دوستانمون رو میبینیم ولی یه کم گرفتار شدیم و متاسفانه نشد

انشالله زود زود توی قرار بعدی
عرفان خان و مامان زهره
25 شهریور 92 16:55
تولد تولد تولدت مبارک عزیزم
بهترینهارو برات آرزو میکنم



ممنون خاله خوبم و عرفان جونم
علامه کوچولو
25 شهریور 92 19:14
با نام رضا به سینه ها گل بزنید
وز اشک به بارگاه او پل بزنید

فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامان ما دست توسل بزنید


*********************

سلام عیدتون مبارک:التماس دعا


سلام گلم ، این عید بر شما هم مبارک
محتاجیم به دعا عزیزم
امیر مهدی و عمی
26 شهریور 92 16:13
سلام عزیزم
عیدتون مبارک
عزیزم رمزو براتون خصوصی گذاشتم


ممنون گلم ، عید شما هم مبارک
امیر مهدی و عمی
26 شهریور 92 16:14
سلام بر مهربون عمی
پیشاپیش تولد گل پسرتونو تبریک میگم
انشاله 120 سالگیش


سلام عزیزم
ممنون ازشما و امیرمهدی جونم
مامان مرضیه
26 شهریور 92 16:37
ســـــلام خاله جون
هیراد جون منم چن وقتی بود نیومده بودم خوشحالم بت خوش گذشته مواظب باش نیفتی با اومن ژستات تو هواقربونت برم


ممنونم خاله جون ، چشم ، خدا نکنه
مائده(ني ني بوس)
27 شهریور 92 14:05
تولدت مبارك خاله.منتظر عكساي تولد ٣ سالگيت هستيما


ممنون خاله جون ، چشم انشالله بزودی
mamane m@ni
27 شهریور 92 23:19
کلی گشتم تا یه متن زیبا و مناسب پیدا کنم ولی...خیلی ساده و صمیمانه:
تولدت خیلی خیلی مبارک هیراد جون
از طرف دوستت مانی و مامانش


ممنون از تبریک ، این بوسها هم برای مانی جونم
مامان زهرا ناز
28 شهریور 92 0:49
مهربانم!
یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد
بوی گل، نذر قشنگی نگاهت باشد
و خداوند شب و روز و تمام لحظات
با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد

تولدت مبارک!



ممنونم از شما
شیدا مامان الینا
28 شهریور 92 10:26
تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مباررررررک


ممنونم خاله جون والینا جونم
mohamad
28 شهریور 92 10:42
وب قشنگی داری نیک شدی عزیز
محیا مامان دینا
28 شهریور 92 15:03
امروز که پیغام میذارم روز تولدت هست تولد تولد تولد تولدت مبارک .انشاالله 120 سال زنده باشی کنار خانواده.دوست دارم یه عالمه.




ممنون خاله جون ، دوستون دارم یه عالمه
مامان ایلیا
28 شهریور 92 22:41
سلام عمه لیلا جون.
ماشالله هیراد چه خوشمزه شده..
بوسش کنید از طرف من یه عالمه
راستی ما به روزیم

سلام عزیز دلم ،ممنونم ، چشم حتما


مامان پارسا و پوریا
29 شهریور 92 1:00
هیـــــــــراد جونم تولـــــــدت مبارک عسل مسل


ممنونم خاله جون ، بوس برای پارسا جون و پوریا جون
علی اصغر
29 شهریور 92 19:24
سبز ترین خاطرات ازآن کسانیست که ، در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم
سلام
تولدت مبارک هیراد


ممنون عموی خوبم
سپید مامان علی
30 شهریور 92 7:33
ما آپیم...
خوشحال میشم سر بزنی


چشم خاله جونم ، اومدیم
لیلا مامان پرنیا
31 شهریور 92 19:27
عزیز دل خاله تولدت مبارک برات بهترین آرزوها همراه با یه آمین ازته دلم دارم وامیدوارم همیشه تنت سالم "لبت خندون "دلت شاد باشه وبهترینها در انتظارت باشه


یه دنیا ممنون خاله مهربونم
ببوس پرنیا جونم رو