حکایات هیراد جونی در این دو ماهه
دوستهای خوبم دوباره سلام
فکر کنم حدود دو ماهی میشه از احوالاتم و شیرین کاریهام و آتیش سوزوندنام
چیزی ننوشتم
البته اتفاق خاص جدیدی هم نیفتاد
یک ماهش که ماه رمضان بود و که حال و حوصله برای ددر بردن من نداشتند
تا میومدم یه خورده بیشتر هم شیطونی کنم قربون صدقم میرفتند و
میگفتند ما روزه هستیم دورت بگردم یه خورده کمتر آتیش بسوزون
اما آخرین جمعه قبل از ماه رمضان یه گردش خیلی دوست داشتنی رفتیم
رفتیم به یه جای خوش آب و هوا نزدیک تهران
که اسمش اوشان بود
یه رودخونه تقریبا پر از آب خنک که خیلی دل انگیز بود
اولش به خیال اینکه عمه جون پشت سرم هست
قدم قدم با خنده تا وسطهای رودخونه رفتم
بعد یهو دیدم عمه جون چند متری اونورتر هستش که جیغ و فغان سر دادم
و عمه با خنده اومد گفت ترسو جای کم عمقش واستادی
بعد منو کامل نشوند توی آب که کلی ترسیدم و جیغ زدم که
بلندم کردندو گفتند آببازی بسه منم از ترسم زودی گفتم بسه
لباسهامو عوض کردم ولی همش 5 دقیقه تونستم تو چادر آروم بشینم
رفتم سراغ شیطونی
اول آب کتری که عمه جون با زحمت با آتیش هیزم جوش کرده بود
که همه چایی هیزمی بخورند برگردوندم روی آتیش که عمه اینجوری شد
بعد هم همش دوست داشتم برم بالای سر بچه قورباغه ها که
باز با این قیافشون مواجه میشدم که من فقط خندم میگرفت
که گفتند بهتره کم کم جمع کنیم بریم تا این پسره کار دستمون نداده
البته دیگه داشت به غروب نزدیک میشد
موقع برگشت هم توی ترافیکی موندیم که نگو
ماه رمضون هم فقط چندباری یه کوچولو منو بردند پارک که
اصلا خوش نگذشت چون زمانیکه تو اونجا بودیم خیلی کوتاه بود
اولین جمعه بعد از ماه رمضون دوباره رفتیم باغ ایرونی
که کلی بدو بدو کردم و هندوانه توی حوض رو قل میدادم
توی راههای ارتباطی حوضها هم راه رفتم
و بعد باز هم خونه باز هم لالا
جمعه بعد هم رفتیم تولد 9 سالگی فاطمه جونم
فشفشه بازی و شیطونی و بزن و برقص کیک خوری
فاطمه جونم تولدت مبارک الهی که صد سال زنده باشی
جاتون خالی خیلی خوش گذشت
هیراد جونی کنار خاله جون (خاله مامان مظی)
مابقی هم یا توی خونه مشغول آتیش سوزوندن بودم
مثلا یه روز که با زحمت و خودم لوس کردنهای پیاپی
رنگهای انگشتیمو از عمه جونی گرفتم که نقاشی کنم
اینجوری شد
البته منکه مشکلی نداشتم نمیدونم چرا تا اومدم از سر نقاشی بلند بشم
عمه جون جیغ بنفش کشید که واستا
خب مگه چی شده اینجوری میکنی آرامش خودتو حفظ کن دیگه
وقتی که بابایی باهام بازی کنه که هیچی وال کلی سر به سرش میذارم
بعد هم چند باری پارکهای نزدیک خونمون
اوایل شهریور بود که اومدم ادای عمه جونیو دربیارم
بهش گفتم بیا بیا ، بعد بشین اینجا
طفلکی عمه با چشمهای گرد شده به من نگاه میکرد
رفتم یه دفتر و یه خودکار پیدا کردم و گفتم
بشین و تکون نخور میخوام عکستو بکشم
اینم عکسش که تقریبا شبیه خانم سیبزمینی شده بود
ولی عمه جون کلی بوسم کرد و
به خاطر پیشرفتم توی نقاشی بهم جایزه داد
سعی میکنم زود به زود بنویسم تا اینقده طولانی نشه
دوستتون دارم یه عالمه