دو پیکاسو در یک روز بارانی
چند روز پیش یعنی بیست و سوم آبان یکی از روزهای حسابی بارونی پاییزی من و عمه جونی دعوت بودیم خونه یکی از دوستهای دوره دانشجویی عمه یعنی خاله ساجده جونم و پسر نازش متین جون جونی
اول صبح مثل یه پسر خوب مسواک زدم بعد لباسامو پوشیدم تا بریم همون جائیکه دعوت بودیم
وای چه بارونی بود بالخره رسیدیم خونشون با دیدن خاله و متین جونی کلی ذوق زده شدم لباس راحتیهامو که پوشیدم رفتم پی بازی با متین اما اون که پنج ماه از من کوچیکتره زیاد دوست نداشت باهاش قاطی بشم اخه تا فرصتی دست میداد و چشم بزرگترها دور میشد خیلی سفت تو بغلم میچلوندمشو تند تند بوسش میکردم اخه من کوچولوهایی مثل خودمو خیلی دوستشون دارم هر چی هم میگفتند هیراد نکن گوشم بدهکار نبود که نبود
بعد از شیطنتهاو جاتون خالی خوردن ناهاریعنی دستپخت خیلی خوشمزه خاله ساجده
چون بازیگوشیم توی خونه دیگرون نمیذاشت بخوابم قرار شد روی بوم با رنگ انگشتی نقاشی کنیم انجوری شد که دو تا پیکاسوها مشغول شدند و از هنرمندی هم چیزی کم نذاشتند
وسایل نقاشی که جمع شد هر دو تامون خوابیدیم حدود ساعت پنج بعدازظهر بود که هنوز رحمت خدا میباریدو عمه دیگه مجبوری لباسای منو تو خواب پوشوند که بریم خونه ولی تا خواست بغلم کنه چشمام باز شد یه مقداری از مسیرو لطف کردندو رسوندمون ولی ازمیدون پونک ترافیک خیلی سنگینی بود تا خود خونمون که وسط نارمکه تقریبا بعد از چهار ساعت و نیم رسیدیم البته من که مشکلی با اون ترافیک وحشتناک نداشتم چون تقریبا سه ساعتشو خواب بودم بقیش هم شیطونی کردم خلاصه بگم که به من خیلی خوش گذشت و از صد تا روز افتابیو رنگین کمونی بهتر بود مرسی عمه جونی
و خیلی ممنونم خاله ساجده جونم