هیراد مهمان روزهای خونه مادربزرگ
هفتم آذر ١٣٨٩ روز خیلی سختی برای من بود فکر کنم به اندازه صد روز گذشت اخه برای اولین بار حدود دوازده ساعت از مامان و بابام دور شدم اونا هر دو مخواستند برن سر کارشون اونوقت تصمیم بر این شد که من روزها برم خونه مامان بزرگم(مامان بابام) بدون اینکه اصلا نظر منو هم بپرسند منکه خیلی غصه خوردم ولی با تموم وجود سعی میکردم پسر خیلی خوبی باشم و بد قلقی نکنم ولی تو دلم نگران بودم این عکس من در اولین صبح اون روزیه که وارد خانه مادربزرگم شدم چون صبحها خیلی زود منو می اوردند اکثرا خواب بودم اون موقع چند روز بعد از عید غدیر بود بعدش چیزی...