شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

هیراد مهمان روزهای خونه مادربزرگ

هفتم آذر ١٣٨٩ روز خیلی سختی برای من بود فکر کنم به اندازه صد روز گذشت اخه برای اولین بار حدود دوازده ساعت از مامان و بابام دور شدم اونا هر دو مخواستند برن سر کارشون اونوقت تصمیم بر این شد که من روزها برم خونه مامان بزرگم(مامان بابام) بدون اینکه اصلا نظر منو هم بپرسند  منکه خیلی غصه خوردم ولی با تموم وجود سعی میکردم پسر خیلی خوبی باشم و بد قلقی نکنم ولی تو دلم نگران بودم این عکس من در اولین صبح اون روزیه که وارد خانه مادربزرگم شدم چون صبحها خیلی زود منو می اوردند اکثرا خواب بودم                  اون موقع چند روز بعد از عید غدیر بود بعدش چیزی...
10 آبان 1391

بدون عنوان

  بدون شرح             برای يك بار پريدن ،      هزار هزار بار فرو افتادم     ...
10 آبان 1391

اولین عید من عید قربان 1389

الان چند روزه از عید قربان میگذره اینم یه عکس از همون تاریخ قمری ولی در سال ١٣٨٩ که میشد اولین عید فرشته کوچولوشون هیراد جونی یعنی من       این ژاکتو باکلاهش اون موقع کسی برام عیدی بافته که میگه خیلی دوستم داره ...
9 آبان 1391

همون حدود یکماهگی

   دور و ور یکماهگیم بود که ختنه شدم من گریه کردمو      بزرگترها جشن گرفتنو خندیدنو شیرینی خوردن  بیرحمها    اون روزها همش دمق بودم ولی کی اهمیت میداد فکر میکردند با دو تا گوگوری مگوری گفتنو واسه من ادا دراوردن من یادم میره   ...
9 آبان 1391

بعد از به خانه امدن

سلام دوست جونیهای خوبم     کنار پنجره هم دارم بارون زیبای پاییزی رو نگاه میکنم هم دارم مینویسم                                                 تا اونجایی گفته بودم رسیدیم خونه وزندگی در خانه اغاز شد همه میگن که گل پسرتون یعنی من از گروه بچه های خیلی خیلی اروم بودم چون هم شبها خوب میخوابیدم و همینکه  گریه و بیقراریم هم خیلی خیلی کم بوده ولی بیرحمه...
7 آبان 1391

روزیکه به دنیا امدم

                                      یکشنبه 28 شهریور 89 حوالی ظهر بود که یه فرشته ناز ازاسمون کم شد و من با  ٦٠٠/٣  کیلو وزن وقد ٥٠ سانتی پا روی زمین گذاشتم اولش کلی گریه وزاری کردم ولی به نتیجه ای نرسیدمو بعد مثل یه پیرمرد بداخلاق اخمهامو به هم کشدمو هیچی نگفتم حتی اولش شیر هم نمی خوردم فکر کنم قهر کرده بودم گهگاهی خودمو میزدم به خواب که کسی کاری به کارم نداشته باشه ولی کم کم خیلی گشنم شد و مجبوری باهاشون کنار اومدم...
6 آبان 1391