روزیکه به دنیا امدم
یکشنبه 28 شهریور 89 حوالی ظهر بود که یه فرشته ناز ازاسمون کم شد و من با ٦٠٠/٣ کیلو وزن وقد ٥٠ سانتی پا روی زمین گذاشتم اولش کلی گریه وزاری کردم ولی به نتیجه ای نرسیدمو بعد مثل یه پیرمرد بداخلاق اخمهامو به هم کشدمو هیچی نگفتم حتی اولش شیر هم نمی خوردم فکر کنم قهر کرده بودم گهگاهی خودمو میزدم به خواب که کسی کاری به کارم نداشته باشه ولی کم کم خیلی گشنم شد و مجبوری باهاشون کنار اومدم
اینم بابا فرهنگ جونم که خسته از سر کار اومد بیمارستان که وقتی من اومدم ببینتم ولی نمیدونم چرا تا منو دید زودی گریه کرد فکر کنم وقتی خودم بابا بشم دلیلشو کشف کنم( به امید اون روز)....
اینجا هم بغل عمه هدیه جونم هستم راستی همه عکسهامو عمه ارزوم انداخته
بعد از 24ساعت یعنی صبح روز دوشنبه 29 شهریور از بیمارستان راهی خونه مامان منظر جونی (مامان بابام) شدیم دم در خونه خیلی دلم برای ببییه سوخت ولی خوب میگن قربونی جلوی پای نوزاد رسمه, چی بگم