شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

روزها در خانه مادربزرگم

 دوستای عزیزم تا اونجایی براتون گفته بودم که برای صبح تا بعدازظهرها دیگه باید می اومدم مهد مادربزرگم خب حالا بقیه اش اون روزها میگذشت به بازی و مراقبت مادربزرگ از هیراد جونیتون , حدود یک ماه و نیم وضعیت بهمین منوال بود , دیگه یواش یواش داشتم یه کمی بزرگترو زورگوتر میشدم که روز شانزدهم دی اتفاق بدی رخ داد مامان بزرگ خوبم اون روز بخاطر تصادف  دچار شکستگی لگن شد این اتفاق همزمان با امتحانات  عمه جونم بود که طفلی عمه یی بعد از ده روز که بیمارستان کنار مامان بزرگم بود بعد از مرخص شدن مامانی حالا توخونه باید مراقب هر دوی ما می بود. دلم براش سوخت چون اون از بچه های خیل...
12 آبان 1391

هیراد مهمان روزهای خونه مادربزرگ

هفتم آذر ١٣٨٩ روز خیلی سختی برای من بود فکر کنم به اندازه صد روز گذشت اخه برای اولین بار حدود دوازده ساعت از مامان و بابام دور شدم اونا هر دو مخواستند برن سر کارشون اونوقت تصمیم بر این شد که من روزها برم خونه مامان بزرگم(مامان بابام) بدون اینکه اصلا نظر منو هم بپرسند  منکه خیلی غصه خوردم ولی با تموم وجود سعی میکردم پسر خیلی خوبی باشم و بد قلقی نکنم ولی تو دلم نگران بودم این عکس من در اولین صبح اون روزیه که وارد خانه مادربزرگم شدم چون صبحها خیلی زود منو می اوردند اکثرا خواب بودم                  اون موقع چند روز بعد از عید غدیر بود بعدش چیزی...
10 آبان 1391