الان چند روزه از عید قربان میگذره اینم یه عکس از همون تاریخ قمری ولی در سال ١٣٨٩ که میشد اولین عید فرشته کوچولوشون هیراد جونی یعنی من این ژاکتو باکلاهش اون موقع کسی برام عیدی بافته که میگه خیلی دوستم داره ...
دور و ور یکماهگیم بود که ختنه شدم من گریه کردمو بزرگترها جشن گرفتنو خندیدنو شیرینی خوردن بیرحمها اون روزها همش دمق بودم ولی کی اهمیت میداد فکر میکردند با دو تا گوگوری مگوری گفتنو واسه من ادا دراوردن من یادم میره ...
سلام دوست جونیهای خوبم کنار پنجره هم دارم بارون زیبای پاییزی رو نگاه میکنم هم دارم مینویسم تا اونجایی گفته بودم رسیدیم خونه وزندگی در خانه اغاز شد همه میگن که گل پسرتون یعنی من از گروه بچه های خیلی خیلی اروم بودم چون هم شبها خوب میخوابیدم و همینکه گریه و بیقراریم هم خیلی خیلی کم بوده ولی بیرحمه...
یکشنبه 28 شهریور 89 حوالی ظهر بود که یه فرشته ناز ازاسمون کم شد و من با ٦٠٠/٣ کیلو وزن وقد ٥٠ سانتی پا روی زمین گذاشتم اولش کلی گریه وزاری کردم ولی به نتیجه ای نرسیدمو بعد مثل یه پیرمرد بداخلاق اخمهامو به هم کشدمو هیچی نگفتم حتی اولش شیر هم نمی خوردم فکر کنم قهر کرده بودم گهگاهی خودمو میزدم به خواب که کسی کاری به کارم نداشته باشه ولی کم کم خیلی گشنم شد و مجبوری باهاشون کنار اومدم...
از انجایی که من خیلی باهوشم اگه کلمه ای رو یاد گرفتم تقریبا از اول درست تلفظشون کردم البته خودمونیم اسمشونو نمیگفتم تا یادشون بگیرم . اینهایی رو هم که الان مینویسم بجز یکی دو تا شون همه رو دیگه درستشو میگم . آپ &nb...