شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

همون حدود یکماهگی

   دور و ور یکماهگیم بود که ختنه شدم من گریه کردمو      بزرگترها جشن گرفتنو خندیدنو شیرینی خوردن  بیرحمها    اون روزها همش دمق بودم ولی کی اهمیت میداد فکر میکردند با دو تا گوگوری مگوری گفتنو واسه من ادا دراوردن من یادم میره   ...
9 آبان 1391

بعد از به خانه امدن

سلام دوست جونیهای خوبم     کنار پنجره هم دارم بارون زیبای پاییزی رو نگاه میکنم هم دارم مینویسم                                                 تا اونجایی گفته بودم رسیدیم خونه وزندگی در خانه اغاز شد همه میگن که گل پسرتون یعنی من از گروه بچه های خیلی خیلی اروم بودم چون هم شبها خوب میخوابیدم و همینکه  گریه و بیقراریم هم خیلی خیلی کم بوده ولی بیرحمه...
7 آبان 1391

روزیکه به دنیا امدم

                                      یکشنبه 28 شهریور 89 حوالی ظهر بود که یه فرشته ناز ازاسمون کم شد و من با  ٦٠٠/٣  کیلو وزن وقد ٥٠ سانتی پا روی زمین گذاشتم اولش کلی گریه وزاری کردم ولی به نتیجه ای نرسیدمو بعد مثل یه پیرمرد بداخلاق اخمهامو به هم کشدمو هیچی نگفتم حتی اولش شیر هم نمی خوردم فکر کنم قهر کرده بودم گهگاهی خودمو میزدم به خواب که کسی کاری به کارم نداشته باشه ولی کم کم خیلی گشنم شد و مجبوری باهاشون کنار اومدم...
6 آبان 1391