شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

هیراد در مجله شهرزاد

امروز با مامان جون منظرم طبق عادت اول هر ماه رفتیم کیوکس روزنامه فروشی تا شماره جدید شهرزادو بگیریم البته اینبار با اشتیاق بیشتر چون میدونستم عکسم قراره توش چاپ بشه توی صفحه آگهی مربوط به آتلیه سها که اینبار عکسهای نفرات برگزیده جشنواره رمضان وسفره افطارو سفارش داده بودند عکسمو که دیدم مجله رو به هیچکس نمیدادم اخر سر هم با شیطنت رفتم روی میز تلویزیون نشستم و پائین هم نمی اومدم تا اینکه قول گرفتم برام ماهی تازه بگیرند تامن تو دستام بگیرمش انها هم قبول کردند و من هم اومدم پائین ...
1 آذر 1391

یه رقم جالب تو سن و سال من

  سلام ثانیه ها گذشت و گذشت تا به امروز رسید یعنی سی ام آبان ١٣٩١ حوالی ساعت دو بعدازظهر که من یهو دیدم شدم یه فرشته کوچولوی ٢سال و ٢ ماه و ٢ روز ٢ ساعت و ٢دقیقه و ٢ ثانیه جالبه مگه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!   البته عمه جون یادش بود وبهمین مناسبت هم یه کیک کوچولو برام گرفت تا این ثانیه ها با مزه شیرینتری بیادمان بماند ...
29 آبان 1391

مراسم کیک خوری البته لعنت خدا بر یزید باد

                                   امروز به من خیلی خوش گذشت چون فشفشه های روی کیکو خیلی دوست دارم وکلی هورا کشیدم وتازشم کادوهایی هم دریافت کردم که خیلی خوشگل بودن ...
29 آبان 1391

اولین عید نوروز من

اول اینکه امیدوارم که عید بزرگ غدیر به همه دوست جونیهای خوبم خیلی خیلی خوش گذشته باشه و کلی انرژی گرفته باشید     حالا بقیه خاطراتمو براتون میگم               عید نوروز ١٣٩٠ فرا رسید و این اولین عید نوروز من بود کلی   هم عیدی گرفتم اولین روزشو همگی رفتیم خونه خاله مادربزرگم که خانمی پیر ولی بینهایت مهربون و دوست داشتنیه تازه همه میدونند که منو هم یه جور دیگه عاشقونه دوست داره خب منم خیلی دوستش دارم اون روز خیلی خوش گذشت چون با وجود کلی بچه و نوه و نتیجه های خاله بزرگه جون همه توجه بزرگترها جلب به من بود آخه من اون روز ...
14 آبان 1391

روزها در خانه مادربزرگم

 دوستای عزیزم تا اونجایی براتون گفته بودم که برای صبح تا بعدازظهرها دیگه باید می اومدم مهد مادربزرگم خب حالا بقیه اش اون روزها میگذشت به بازی و مراقبت مادربزرگ از هیراد جونیتون , حدود یک ماه و نیم وضعیت بهمین منوال بود , دیگه یواش یواش داشتم یه کمی بزرگترو زورگوتر میشدم که روز شانزدهم دی اتفاق بدی رخ داد مامان بزرگ خوبم اون روز بخاطر تصادف  دچار شکستگی لگن شد این اتفاق همزمان با امتحانات  عمه جونم بود که طفلی عمه یی بعد از ده روز که بیمارستان کنار مامان بزرگم بود بعد از مرخص شدن مامانی حالا توخونه باید مراقب هر دوی ما می بود. دلم براش سوخت چون اون از بچه های خیل...
12 آبان 1391

هیراد مهمان روزهای خونه مادربزرگ

هفتم آذر ١٣٨٩ روز خیلی سختی برای من بود فکر کنم به اندازه صد روز گذشت اخه برای اولین بار حدود دوازده ساعت از مامان و بابام دور شدم اونا هر دو مخواستند برن سر کارشون اونوقت تصمیم بر این شد که من روزها برم خونه مامان بزرگم(مامان بابام) بدون اینکه اصلا نظر منو هم بپرسند  منکه خیلی غصه خوردم ولی با تموم وجود سعی میکردم پسر خیلی خوبی باشم و بد قلقی نکنم ولی تو دلم نگران بودم این عکس من در اولین صبح اون روزیه که وارد خانه مادربزرگم شدم چون صبحها خیلی زود منو می اوردند اکثرا خواب بودم                  اون موقع چند روز بعد از عید غدیر بود بعدش چیزی...
10 آبان 1391

اولین عید من عید قربان 1389

الان چند روزه از عید قربان میگذره اینم یه عکس از همون تاریخ قمری ولی در سال ١٣٨٩ که میشد اولین عید فرشته کوچولوشون هیراد جونی یعنی من       این ژاکتو باکلاهش اون موقع کسی برام عیدی بافته که میگه خیلی دوستم داره ...
9 آبان 1391