دوستای عزیزم تا اونجایی براتون گفته بودم که برای صبح تا بعدازظهرها دیگه باید می اومدم مهد مادربزرگم خب حالا بقیه اش اون روزها میگذشت به بازی و مراقبت مادربزرگ از هیراد جونیتون , حدود یک ماه و نیم وضعیت بهمین منوال بود , دیگه یواش یواش داشتم یه کمی بزرگترو زورگوتر میشدم که روز شانزدهم دی اتفاق بدی رخ داد مامان بزرگ خوبم اون روز بخاطر تصادف دچار شکستگی لگن شد این اتفاق همزمان با امتحانات عمه جونم بود که طفلی عمه یی بعد از ده روز که بیمارستان کنار مامان بزرگم بود بعد از مرخص شدن مامانی حالا توخونه باید مراقب هر دوی ما می بود. دلم براش سوخت چون اون از بچه های خیل...