کاری کردم که هیچکس نتونسته بود وااااای از دست البالو
سلام دوست جونیا ی خوبم میخوام از یه اتفاقی بگم که دیروز افتاد و باعث شادی کل افراد خانه شد من دیروز عمه جونمو گذاشتم سر کار و همه تا یه ساعتی میخندیدند، چجوری براتون میگم: داستان از این قراره که دیروز بعدازظهر عمه کمی حال ندار بود و در حین اینکه با من بازی میکرد اروم اروم ولوی زمین شد من داشتم از بالای سرش بهش نگاه میکردم که نگاهم کردو لبخند زد منم بهش مات و مبهوت با خنده نگاه کردمو بهش با کلی ناز گفتم : وااااااااااای چه چشمهایی .. چه چشمهای قشنگی ...ابروهاشو .... چه چشمو ابرویی ...... طفلی عمه جون مبهوت مونده بود که البته بیشتر از نوع حرف زدن من بود بقیه هم با تعجب نگ...